درنگ
مردمسني به همراه پسر22 ساله اش درقطار نشسته بود.درحالي که مسافران درصندلي هاي خود نشسته بودند ,قطارشروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطارپسرکه کنارپنجره نشسته بودپراز شوروهيجان شد.دستش رااز پنجره بيرون بردودرحالي که هواي درحال حرکت رابا لذت لمس مي کردفريادزد:پدرنگاه کن درخت ها حرکت مي کنند .مردمسن با لبخندي هيجان پسرش راتحسين کرد.کنارمردجوان ,زوج جواني نشسته بودند که حرفهاي پدروپسر رامي شنيدندواز حرکات پسرجوان که ماننديک کودک رفتار مي کرد,متعجب شده بودند.ناگهان پسر جوان دوباره با هيجان فرياد زد:پدرنگاه کن درياچه,حيوانات وابرها باقطار حرکت مي کنند.زوج جوان پسررا با دلسوزي نگاه مي کردند.باران شروع شد چندقطره اي روي دست مردجوان چکيد.او بالذت آن را لمس کرد وچشم هايش را بست ودوباره فرياد زد :پدرنگاه کن باران مي بارد,آب روي دست من چکيد.زوج جوان ديگرطاقت نياوردند واز مردمسن پرسيدند:چرا شمابراي مداواي پسرتان به پزشک مراجعه نمي کنيد؟ مرد مسن گفت:ما همين الان از بيمارستان بر مي گرديم ,امروز پسر من براي اولين بار در زندگي مي تواند ببيند.....